قوله تعالى: «ارْجعوا إلى‏ أبیکمْ» الآیة... چون یعقوب در فراقج یوسف بى سر و سامان شد و درمانده درد بى درمان شد، خواست که از یاد آن عزیز جرح خویش را مرهم سازد و با پیوندى از آن یوسف عاشقى بازد، بنیامین را که با او از یک مشرب آب خورده بود و در یک کنار پرورده یادگار یوسف ساخت و غمگسار خویش کرد، و عاشق را پیوسته دل به کسى گراید که او را با معشوق پیوندى بود یا بوجهى مشاکلتى دارد، نبینى مجنون بنى عامر که بصحرا بیرون شد و آهویى را صید کرد و چشم و گردن وى بلیلى ماننده کرد، دست بگردن وى فرو مى‏آورد و چشم وى مى‏بوسید و مى‏گفت: فعیناک عیناها و جیدک جیدها.


چون یعقوب دل در بنیامین بست و پاره‏اى در وى آرام آمد، دیگر باره در حق وى دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند، از پدر جدا کردند، تا نام دزدى بر وى افکندند، بر بلاء وى بلا افزودند و بر جراحت نمک ریختند و سوخته را باز بسوختند، چنانک آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفزود، درد فراق دلسوخته‏اى خواهد تا با وى در سازد:


هر درد که زین دلم قدم بر گیرد


دردى دیگر بجاش در بر گیرد

زان با هر درد صحبت از سر گیرد


کآتش چون رسد بسوخته در گیرد

یعقوب تا بنیامین را مى‏دید او را تسلى حاصل مى‏شد که: من منع من النظر تسلى بالاتر، پس چون از بنیامین درماند، سوزش بغایت رسید، و از درد دل بنالید، بزبان حسرت گفت: یا اسفى على یوسف، وحى آمد از جبار کائنات که: یا یعقوب تتأسف علیه کل التأسف و لا تتأسف على ما یفوتک منا باشتغالک بتأسفک علیه» اى یعقوب تا کى ازین تأسف و تحسر بر فراق یوسف و تا کى بود این غم خوردن و نفس سرد کشیدن، خود هیچ غم نخورى، بدان که از ما باز مانده‏اى تا بوى مشغولى:


با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست


یا رضاى دوست باید یا هواى خویشتن‏

اى یعقوب نگر تا پس ازین نام یوسف بر زبان نرانى و گرنه نامت از جریده انبیاء بیرون کنم.پیر طریقت گفت: یاد یعقوب، یوسف را تخم غمانست، یاد یوسف، یعقوب را تخم ریحانست، چون یعقوب را بیاد یوسف چندان عتابست! پس هر چه جز یاد الله همه تاوانست، مى‏گویند یاد دوست چون جانست، بهتر بنگر که یاد دوست خود جانست. یعقوب چون سیاست عتاب حق دید پس از آن نام یوسف نبرد تا هم از درگاه عزت از روى ترحم و تلطف بجبرئیل فرمان آمد که اى جبرئیل در پیش یعقوب شو و یوسف را با یاد او ده، جبرئیل آمد و نام یوسف برد یعقوب آهى کرد، وحى آمد از حق جل جلاله که: یا یعقوب قد علمت ما تحت انینک فو عزتى لو کان میتا لنشرته لک لحسن وفائک.


قوله «و ابْیضتْ عیْناه من الْحزْن فهو کظیم» قال الاستاد ابو على الدقاق: ان یعقوب بکى لاجل مخلوق فذهب بصره و داود کان اکثر بکاء من یعقوب فلم یذهب بصره اذ کان بکاوه لاجل ربه عز و جل، گریستن که از بهر حق باشد جل جلاله دو قسم است: گریستن بچشم، و گریستن بدل گریستن بچشم گریستن تائباتست که از بیم الله بر دیدار معصیت خویش گریند، و گریستن بدل گریستن عارفانست که از اجلال حق بر دیدار عظمت گریند، گریستن تائبان از حسرت و نیازست، گریستن عارفان از راز و نازست.


پیر طریقت گفت: الهى در سر گرستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت نصیب یتیم است، و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصه ایست دراز. مصطفى (ص) گفت: فردا در قیامت چشمها همه گریان بود از هول رستاخیز و فزع اکبر، مگر چهار چشم: یکى چشم غازى‏اى که در راه خداى زخمى بر وى آید و تباه شود، دیگر چشمى که از محارم فرو گیرند تا بناشایست ننگرد، سوم چشمى که از قیام شب پیوسته بى خواب بود، چهارم چشمى که از بیم خداى بگرید، روى ان داود علیه السلام قال: الهى ما جزاء من بکى من خشیتک حتى تسیل دموعه على وجهه؟ قال جزاوه ان اومنه من الفزع الاکبر و ان احرم وجهه على لفح النار.


و روى ان الله عز و جل قال: و عزتى و جلالى لا یبکی عبد من خشیتى الا سقیته من رحیق رحمتى، و عزتى و جلالى لا یبکی عبد من خشیتى الا ابدلته ضحکا فى نور قدسى.


«و ابْیضتْ عیْناه من الْحزْن» نگفت عمى یعقوب تا جفایى نبود، که عمى بحقیقت نابینایى دلست، چنانک گفت: «فإنها لا تعْمى الْأبْصار و لکنْ تعْمى الْقلوب التی فی الصدور»، و یعقوب را بینایى و روشنایى دل بر کمال بود، اما چشمش از مشاهده غیر یوسف در حجاب بود که در حکم عشق چشم عاشق در غیبت معشوق در حجاب باید از غیر او که دیگرى را دیدن بجاى دوست در مذهب دوستى عین شرک است، و فى معناه انشدوا:


لما تیقنت انى لست ابصرکم


غمضت عینى فلم انظر الى احد

ما را ز براى یار بد دیده بکار


اکنون چکنم بدیده بى دیدن یار

«ل إنما أشْکوا بثی و حزْنی إلى الله»


شکا الى الله و لم یشک من الله، فمن شکا الى الله وصل من شکا من الله انفصل. یعقوب گفت درد خود هم بدو بردارم، و از و بکس ننالم، که من مى‏دانم که وى جل جلاله دردها را شافى است و مهمها را کافى، و وعده‏ها را وافى، آن گه زبان تضرع بگشاد گفت: الهى بهر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم، بهر نام که خوانند مرا ببندگى تو معروفم:


تا جان دارم غم ترا غمخوارم


بى جان غم عشق تو بکس نسپارم

«یا بنی اذْهبوا فتحسسوا» اى اطلبوا یوسف بجمیع حواسکم بالبصر لعلکم تبصرونه، و بالاذن لعلکم تسمعون ذکره، و بالشم لعلکم تجدون ریحه، روید اى پسران من یوسف را بجوئید، و خبر و نشان وى بپرسید، و از روح خدا نومید مباشید، محنت بغایت رسید، بوى فرج مى‏آید، کارد باستخوان رسید، وقتست اگر مى‏بخشاید.


اى قافله چون روى بسوى سفر آرید


ما را بشما آرزویى هست برآرید

زان یوسف کنعانى در مصر نشسته


یک بار بیعقوب غریوان خبر آرید

یعقوب آن سخن ایشان را از بهر آن گفت، که از مهر دل خود نظاره مهر دل ایشان کرد، ندانست که مهر یوسفى را سینه یعقوبى باید، از بهر آنک جمال یوسفى را هم دیده یعقوبى شاید.


مرد بى حاصل نیابد یار با تحصیل را


سوز ابراهیم باید درد اسماعیل را

ثم احالهم على فضل الله فقال: «لا تیْأسوا منْ روْح الله». قال الجنید: تحقق رجاء الراجین عند تواتر المحن و ترادف المصائب لان الله تعالى، یقول: لا تیْأسوا منْ روْح الله، و النبی (ص) یقول: «افضل العبادة انتظار الفرج».


«فلما دخلوا علیْه قالوا یا أیها الْعزیز» الآیات... برادران یوسف که به کنعان باز گشتند بنوبت دوم و بنیامین را به مصر بگذاشته بعلت دزدى، آن قصه با یعقوب بگفتند، یعقوب گفت: این چه داغ است که دیگر باره بر جگر این پیر سوخته غمگین نهادید، گاه عذر گرگ آرید، و گاه عذر دزدى! از خاندان نبوت دزدى نیاید که نقطه نبوت جز در محل عصمت نیوفتد، شما را باز باید رفت که ازین حدیث بویى همى آید، ایشان گفتند اى پدر ما را بر آن درگاه آب روى نیست، مگر تو نامه‏اى نویسى که نامه ترا ناچار حرمت دارند، پدر قلم برداشت و کاغذ و این نامه نبشت: «بسم الله الرحمن الرحیم من یعقوب اسرائیل الله بن اسحاق ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله الى عزیز مصر، المظهر للعدل، الموفى للکیل، اما بعد: فانا اهل بیت موکل بنا البلاء فاما جدى فشدت یداه و رجلاه و وضع فى المنجنیق فرمى به الى النار فجعلها الله تعالى علیه بردا و سلاما، و اما ابى فشدت یداه و رجلاه و وضع السکین على قفاه لیقتل ففداه الله، و اما انا فکان لى ابن و کان احب اولادى الى فذهب به اخوته الى البریة، ثم اتونى بقمیصه ملطخا بالدم و قالوا قد اکله الذئب فذهبت عیناى ثم کان لى ابن و کان اخاه من امه و کنت اتسلى به فذهبوا به، ثم رجعوا و قالوا انه سرق و انک حبسته لذلک و انا اهل بیت لا نسرق و لا نلد سارقا، فان رددته الى و الا دعوت علیک دعوة تدرک السابع من ولدک» حاصل نامه آنست که ما خاندانى‏ایم که دل و جان ما بر اندوه وقف کرده‏اند، و مى‏شنویم که تو جوانى زیبایى، از بهر خدا آن قرة العین ما بما باز فرست، و بر عجز و پیرى من رحمت کن، که من بى یوسف روزگار با بنیامین میگذاشتم، و گر نفرستى تیرى دردناک ازین جگر سوخته رها کنم که الم آن به هفتمین فرزند تو برسد. یوسف چون این نامه بخواند، برقع فرو گشاد و تاج از سر فرو نهاد، گفت این عتاب ما تا آن گه بود که شفاعت آن پیر پیغامبر در میان نیامده بود، اکنون که شفاعت وى آمد من یوسفم و شما برادران منید.


«لا تثْریب علیْکم الْیوْم» گفته‏اند مثل محاسبت الله با مومنان روز قیامت مثل معامله یوسف است با برادران، یوسف گفت: «هلْ علمْتمْ ما فعلْتمْ بیوسف» همچنین رب العزه گوید «هل علمتم ما فعلتم عبادى»، یوسف چون ایشان معترف شدند بگناه خویش از کرم خود روا نداشت جز آن که گفت: «لا تثْریب علیْکم الْیوْم» اگر یوسف را این کرم مى‏رسد، پس اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین سزاوارتر که در مقام خجل، بندگان را گوید: «لا خوْف علیْکم الْیوْم و لا أنْتمْ تحْزنون». قال الاستاد ابو على الدقاق: لما قال یوسف: «إنه منْ یتق و یصْبرْ فإن الله لا یضیع أجْر الْمحْسنین» احال فى استحقاق الاجر على ما عمل من الصبر انطقهم الله حتى اجابوه بلسان التوحید، فقالوا «تالله لقدْ آثرک الله علیْنا» یعنى ان هذا لبس بصبرک و تقواک، انما هذا بایثار الله ایاک علینا فیه تقدمت علینا لا بجهدک و تقویک. فقال یوسف على جهة الانقیاد للحق «لا تثْریب علیْکم الْیوْم» اسقط عنهم اللوم، لانه کما لم تقویه من نفسه حیث نبهوه علیه لم یر جفاهم منهم فنطق عن عین التوحید و اخبر عن شهود التقدیر.